عشق پاييزي


 

نويسنده: اکبر رضي زاده




 
«پرستوها سفر کردند و رفتند
ز شهر ما گذر کردند و رفتند
شبي از بيم دلسردي پاييز
همه، هم را خبر کردند و رفتند»
بله پرستوها با پاييز سفر کردند و رفتند، اما پاييزي که در بهار طلوع کرد، در فروردين، بيست و سه روز پس از طلوع هشتاد و يک خورشدي، ولي پاييزت سر فصل آشنايي بود... پاييزت گلشن آشنايي بود.
با خزان تو در ميانه ي راه زندگي، ما عشق را که تبلوري از باران بود، در يک سپيده در يک عصر، عصر مه گرفته ي پاييزي، در راه مدرسه شناختيم.
وقتي که زمزمه ات در گوش ما مي نشست. وقتي که از بغضهاي در گلومانده ات مي خواندي و ذهن ما را با خود مي بردي:
«اشک من، از چشمه ي غمهاي من
چشمه ي غمهاي ناپيداي من
دردمندم، دردمندم، رحمتي
اي طبيب جمله علتهاي من
در دورن قطره هاي اشک تو
هست پيدا درد ناپيداي من»
ما عادت کرده بوديم جاي پاي اشکهايت را در ميان قصه ها بيابيم، اما آنگاه که عاشق شديم، صداي تو در جانمان مي ريخت. وقتي که مي گفتي:
«خواستم نقاش را نقشي کشد از زندگي
با قلم نقش حبابي بر سر دريا کشيد»
ولي حباب بر سر درياي نقاش زندگي تو، آغاز آشنايي ما بود. و ما بر سر راه زندگي چون حباب تو، با تأني ايستاده ايم.
. . . واين صداي ضربه هاي عصاي تو بود که از لابلاي اوراق روزنامه ها، نقبي زده بود به روزگاران پيشين. نقبي به دلهاي دوستداران شعر و ادب و تاريخ و فرهنگ استان اصفهان، نقبي به قلبهاي همه ي عشاق.
اما امروز. . . امروز نه سال است که صداي گرم و مهربان تو خاموش شده و ديگر تو نيستي.
آري. . . ديگر تو نيستي، ولي من مي توانم همه ي ستاره هاي شعر و ادب را نگاه کنم و در لابلاي هر ستاره تو را پيدا کنم.
آري من تو را مي شناسم، به فرياد عاشقانه ي همه عاشقان ايران زمين تو را مي شناسم. تو که به ما آموختي که عشق پاييزي يعني چه!. . . تو که به ما آموختي که جدايي پاييزي يعني چه!. . . تو که با شعرها و مقاله هايت برايمان (طنز) و (مطايبه) و (مَثَل) و (مثل) به ارمغان آوردي. . . تو که با تاريخچه ي نوروز پيروزت در هفته نامه ي توقيف شده ي ( نويد اصفهان) ما را به ژرفاي اعصار و قرون بردي، و پيدايش نوروز باستاني را برايمان تعريف کردي...
تو که با نيش تيز قلمت در نشريه ي مذکور- که يادش به خير باد- صاحبان زر و زور و تزوير را مورد سؤال قرار مي دادي:
«اي غني، اين کاخ ها را از کجا آورده اي؟!
باغ و املاک جدا را، از کجا آورده اي!
نيستي (قارون) نئي (خسرو) به من گو اي فلان!
اين همه گنج طلا را، از کجا آورده اي!
پول نقدت، از براي (بهره ها) در بانک هاست!
سود (تنزيل) و (ربا) را، از کجا آورده اي؟!
دختران، محتاج يک (يخچال) و پُر انبار تست!
اين کلان، سرمايه ها را، از کجا آورده اي؟!... »
تو که با شعرهاي دلنشينت، درد مردمان ضعيف را به تصوير مي کشيدي:
«از بدهکاران و از بيچارگان، زندان پُر است!
ني غلط گفتم، که از آوارگان، ايران پُر است!
هر کسي آزاد باشد، دست او خالي بود!
سفره ي درماندگان، از حسرت يک نان، پُر است!»
تو که از (هفت سين ) و (نوروز) و (آجيل ) و (خروسکها) گفتي، خروسکي که هر روز در راه مدرسه مي خريديم. دو قران، براي يک خروسک، خروسکي که از مدرسه تا خانه، کام ما را شيرين مي کرد.
امروز تو نيستي. اما اشعار، مقالات و صداي گرم و مهربان تو هنوز هم با ماست. با پدر. . . با من... و باور کن (استاد طلايي) صداي تو براي پسر من هم سروده عاشقانه ي پاييز را خواهد خواند.